گلهای قرمز بیایید کنارهم لحظات خوبی را داشته باشیم (تاپیک اول)

[mahrokh]

سلامممممممممممممممممممممم ی چو بوی خوش اشنایی



عزیزای دلم خوبین خوشین




این تاپیک زدم در مورد هرچی دوست دارین باهم حرف بزنیم




تا لحظات خوبی رو کنارهم تجربه کنیم









دوستان تو این تاپیک در مورد ورزش رژیم عذاهای رژیمی
ناراحتی هایی که در رابطه با رژیم دارین
دلگرمی دادن سایر دوستانتون
میتونین صحبت کنید

ولی سوالاتتون در مورد روش رژیم و غیره رو تو تاپیک خود همون رژیم ها مطرح کنید)

[مستانه س]

سلام به همگی!

خوبین؟! همه چی خوب پیش میره؟ دیگه همتون خوب میدونید : آرزوهای قشنگ دارم براتون!

​امروز ، اولین روز بدون مهمون بود بعد از 15 روز... ومن برای یک تجدید قوا و عوض کردن حال و هوا و پیدا کردن یه انرژی خوب، رفتم تجریش... این محله دوست داشتنی شمال شهر که واقعا هر وقت میخوام حالم خوب بشه میرم اونجا... ترکیبی از بازار و امامزاده ...خییییلییی فضای خوبی داره، و وقتی نزدیک عید باشه دیگه خود خود زندگیه... مدت خیلی زیادی بود که داخل امامزاده ( صالح بن موسی الکاظم، برادر امام رضا) نرفته بودم و همیشه از همون بیرون عرض سلام و ادب کرده بودم؛ راستش امروز هم که قصد کردم برم اون حوالی، تمام مدت حواسم به این بود که از کدوم مسیر برم و برگردم که پیاده روی خوبی داشته باشم و حدود یکساعت و نیم تا دو ساعت طول بکشه و بعد چه ساعتی برگردم که برسم به مهد کودک دنبال پسرم و... واقعا حتی یک لحظه هم یاد امامزاده نبودم... شاید چون میخواستم فقط راه برم بدون توقف... اما، همه چی یه جور دیگه پیش رفت... تصمیم گرفتم ماشینم رو به دلیل طرح زوج و فرد ، توی همون کوچه مهد پارک کنم و با تاکسی برم ... میخواستم از مسیر شریعتی برم، که وسط راه پیاده بشم و راه برم تا میدون قدس و تجریش و برگردم، و یا برعکس، از خیابون ولیعصر حوالی پارک ملت شروع کنم به سمت بالا و پارک وی و تجریش و... خلاصه همین حساب کتابا رو میکردم که یه تاکسی به مسیر مترو سر راهم سبز شد، گفتم خوبه، خیلی وقته که مترو هم سوار نشدم، هم فال و هم تماشا...اونهاییکه تهران هستن و یا قبلا سوار مترو تهران شدن، میدونن که واگنهای مخصوص خانمها چه خبره..! یه بازار مکاره کوچیک! فروشنده ها میرن و میان و جنسهاشون رو تبلیغ میکنن و خلاصه انقدر سرت گرمه که نمیفهمی کی رسیدی!

وقتی از در ایستگاه مترو توی میدون قدس اومدم بیرون، یه هوایی خورد تو صورتم و هواییم کرد... چند قطره بارون توی صورتم، یه نسیم خنک، ابرای پنبه ای و بزرگ که با چشم انداز کوه های سر به فلک کشیده کاملا مثل رویا بودن... و هیاهو و رفت وآمد مردم ، و بوی سبزی و میوه و ادویه ، و صدای خش دار فروشنده ها: بیا حراجه... بیا اینور بازار...

رفتم توی بازارچه و شروع کردم به راه رفتن تند... سعی میکردم مغازه ها حواسم رو پرت نکنن و فقط راه برم؛ رفتم و رفتم تا رسیدم به سر کوچه کوتاهی که میرسه به یکی از ورودی های امامزاده... نا خودآگاه و واقعا بدون اراده پیچیدم توش... رفتم توی اتاقک مخصوص که چادر گذاشتن برای ورود خانمها... در حالی که سعی میکردم همچنان ریتم پیاده روی رو حفظ کنم ، چادری سرم انداختم و وارد شدم ، با سرعت رفتم تو، کفشهامو دادم و شماره گرفتم؛ گفتم سلامی عرض میکنم و سریع برمیگردم...

وارد که شدم ناگهان زمان ایستاد... آروم شدم، انگار صدایی بهم گفت : چه خبره..؟ چرا انقدر عجله؟ انقدر شتاب؟ حالا این یه روز رو از این فضای خسته کننده روزمرگی و بدو بدو و رژیم و ... بیا بیرون... به روحت و به دلت برس...راست میگفت... دعوت شده بودم و این رسم ادب و تشکر از میزبان نبود... با آرامش زیارتی کردم و یادی از همه عزیزانم، و فاتحه ای برای درگذشتگان دور و نزدیک و دعایی برای هههمممه... جای همتون خالی... خیلی خوب بود...

از امامزاده که اومدم بیرون، دیگه هیچ عجله ای نداشتم، دنبال هیچ چیز و به فکر هیچ چیز نبودم... با لذت به همه چیز و همه کس نگاه میکردم و از اونهمه بو و رنگ و هیاهو فقط لذت میبردم و لبخندی روی لبم بود... این حجم از آرامش و آسودگی رو مدتها بود حس نکرده بودم و خدا رو برای همون یکی دو ساعت حال خوبی که مطمئنم هدیه بود از جانب خودش، شکر کردم و میکنم... خدایا برای دل همه عزیزانم و همه دوستان زیباتنی یک عالمه آرامش و سبکی آرزو میکنم... هیچ چیز بالاتر از این نیست... یعنی حتی اگه بیماری و مشکل و گرفتاری باشه، اما دلت آروم و مطمئن باشه، همه چی خوبه...

جاتون خالی، یه آش فروشی هم اون حوالی بود( توی تجریش قدم به قدم از این خبراس البته؛ رستوران وفست فود و شیرینی و شورینی و ترشیجات و سمنوی عمه لیلا و میوه و سبزی و ... کلی هم مغازه های رنگارنگ کفش و لباس و همه چی هست دیگه، سنتی و مدرن... با کیفیت و بنجل... همه چی در همه...!) خلاصه آبجیتون در راستای حال دادن به خویشتن رفت و یک کاسه آش رشته رو زد بر بدن!! به جای همتون خوردم! یادم رفت یه عکسی ازش بگیرم ... راستش انقدر توی اون فضا غرق بودم که خیلی دیر یادم افتاد عکس بگیرم و چند تا عکس هول هولی انداختم برای دوستای گلم:

*نمایی از بازار تجریش




* نمایی از بازارچه میوه وسبزیجات تجریش، یا همان تکیه تجریش، در جوار امامزاده؛



*میوه و سبزیجات تازه...



*شورینی و ترشینی!!



*بوی عیدی...

[nazi-gol]

سلام به دخترمخترای گل وتپل وباانگیزه.نمیدونم چرااما وقتی اسم رژیمای افراطی میاد به هم میریزم.یعنی اگه یه روزی وزنم خیلی بیشتر ازاین بشه که هست هم سراغشون نمیرم .یعنی معجون خراب کردن اعصابن .خب یه رژیم معمولی بگیرین دخترا اعصاب آدم ارزشش خیلی بیشتراز ماهی 7کیلو کم کردنه به خدا.

[مستانه س]

بچه ها اینهمه چیزای خوب گفتم براتون، حالا یه چیزای نگران کننده ای هم هست...

راستش اوضاع رژیمم اصلا خوب نیست... خیلی خیلی بد شدم... مهار نشدنی... بی اراده ، شکمو.... چیکار کنم...؟ دارم همه چیز رو خراب میکنم...

کاشکی دوباره به همه چی مسلط بشم... الان برام مهمه که رژیمم رو درست رعایت کنم، ورزشم رو بکنم، و پس رفت نداشته باشم؛ حتی اگه کم نکنم یا خیلی آروم پیش برم، بهتر از این وضعیت "یویو" هست... خدایا کمک...

[nazi-gol]

هر آدمی با هروزنی نیاز به همه گروههای غذایی داره پروتیین ها چربیها قندها کربوهیدراتها.از همه اینا هرروز بخوریم اما به اندازه .کم کم وزن میادپایین تازه از هیچی هم محروم نمیشی که بدنت نسبت بهش حریص تر بشه.البته همه خداروشکر عاقلید ومیدونیداینارو

[مستانه س]

سلام به دخترمخترای گل وتپل وباانگیزه.نمیدونم چرااما وقتی اسم رژیمای افراطی میاد به هم میریزم.یعنی اگه یه روزی وزنم خیلی بیشتر ازاین بشه که هست هم سراغشون نمیرم .یعنی معجون خراب کردن اعصابن .خب یه رژیم معمولی بگیرین دخترا اعصاب آدم ارزشش خیلی بیشتراز ماهی 7کیلو کم کردنه به خدا.

​راست میگی به خدا... من که داغون شدم... هم اعصاب، هم اراده رفته روی مین!! یعنی چنان حریص شدم که... چی بگم... تازه خیلی سریع هم همه زحمتها به باد میره...

[حوراء]

واااااای مستانه جووووون!! یعنی عاشق این گزارشت شدما!!
خیلی خوب احوالاتت رو توصیف میکنی.طوری که واقعا آدم حس میکنه کاملا باهات همراهه و هرچی تو حس کردی رو حس میکنه!!
وقتی از مترو تهران گفتی!! از قطرات باران!! هیاهوی مردم تو بازار!! و حال و هوای تو امام زاده!! همشو با تمام وجودم حس کردم!!
آخه همین محرم امسال بود که من اومدم تهران و برای اولین بار رفتم زیارت امام زاده صالح و اتفاقا با مترو هم رفتم!! و واااای که چقدر اون روز بهم خوش گذشت!!
واقعا میفهمم چی میگی!!
اون همه آرامش که یکدفعه و یکجا میریزه تو دلت!! انگار از تمام دردها و غم های دنیا رها میشی...
خوش به حالت...

برای رژیمت هم آروم باش دوست خوبم!! همه ی ما از این روزا داشتیم که نتونستیم خوب رعایت کنیم!! دوباره سعی کن تمرکز کنی و تلاشت رو از سر بگیری.موفق باشی...

[**پریسا69**]

سلام به همه ی دوستای خوبم....
مستاون جون از نوع نگارشت خیلی خوشم میاد !!!!
ساده و روون و دل نشین....
ایشا الله همه ی دوستان زیبا تنی در کنار خونواده صحیح و سالم باشند و به اندامی زیبا برسند....
من از دبروز یعنی چهارشنبه رژیم هویج گرفتم....
امروز صبح که رفتم رو ترازو هیچ تغییری ندیدم !!!!!
امیدوارم ظرف امروز و فردا کاهش داشته باشم....

- - - Updated - - -

بچه ها لطفا نظر بدین من اگه از هفته اینده سوئدی بگیرم تاثیر داره ؟؟؟؟
اگه تا شب عید 5 کیلو کم کنم خیلی خوب میشه......

[ana87]

سلام مستانه جوون

مرسی از پستهای پر انرژی ، یعنی کلی حالم جا میاد وسط این همه کار و شلوغلی اسفند.یعنی من تنبل تو پست گذاشتنو وادار کردی بنویسم.عاشق اون عکس آخرت شدم

[maryam12]

سلام مستانه جون مرسی عزیزم بابت پست قشنگت خیلیییییییییییییییی خیلییییییییییییییییییی عالی بود.عزیزم زیارت قبول.تو شهر ما(دزفول)هم یه برادر امام رضا هست (سبز قبا)منم وقتی میرم زیارت بعدش انگار هیچ وزنی ندارم سبک سبک میشم انگار همه غم ومشکلاتم اونجا خالی میشه.
عکسات هم خیلی قشنگ بودن.من خودم عاشق بازارم کیف کردم مغازه ها دیدم.منم هرموقع میام تهران.رفتن کوچه برلن یکی از برنامه های حتمی منه.خیلی حال میده.تقریبا میشه گفت من هر روز میرم بازار.ولی الان تو شهر خودمون چند ماهی یه بار میرم همه وقتی این میفهمن تعجب میکنن ومیگن تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نرفتی بازار؟؟؟؟؟؟همش هم به خاطر این پسر کوچیکمه با کالسکه اصلا حال نمیده.حتی وقتی میرم تبریز هم هر روز میرم بازار .خلاصه من وبازار همیشه یه معقوله جدا نشدنی هستیم.

بعد این همه صحبت.نگو ونپرس از رژیم.انگار من همون ادم یه هفته قبل نیستم.همش دارم میخورم.وقتی ادم از برنامه زندگی خودش خارج میشه دیگه جم وجور کردن اوضاع خیلی سخت میشه.مثلا تصمیم داشتم تا عید نرم رو ترازو ولی تاب نیاوردم وامروز رفتم.بازم 88 باز خوب بود زیاد ناراحت کننده نبود.هدفمم تا عید 80 بود ولی اخرش بهش نرسیدم.البته تلاشم میکنم .انگار بچه ها تو رژیم جوجه وچای سبز خیلی موفق بودن وسوسه شدم منم شروع کنم ولی میترسم نتونم ادامه بدم وبدتر خراب کنم.


واییییییییییییی چقد حرفیدم .

[مستانه س]

دوستای خوبم: حورا جان، مریم جان، پریسا جان، آنا جان؛​ مرررسسیی عزیزانم!! عاشقتونم!

بچه ها هر تلاشی بهتر از نا امیدی و سکون و یا عقبگرد هستش... اما از من میشنوید، این رژیمهای سخت، درسته که کاهش خوبی میدن اما اصلا بهشون اعتباری نیست... هم در عرض یکی دو روز و با کوچکترین بی احتیاطی برمیگرده سر جاش، و هم اعصاب و انگیزه رو به کلی نابود میکنه... آدم ولع پیدا میکنه... نمیدونم والا... برای من که اینطوری بود...