سلام...
امروز روز پنجم سوئدی بود... امروز اصلا از خودم راضی نبودم...خیلی ناخنک زدم که توی گزارشم اشاره کردم؛ اما خودم رو میبخشم... فکر میکنم واقعا کم تقصیرم... مهمون داری و مریض داری و کار سنگین... من اصلا زن سنتی نیستم و اینطوری تربیت نشدم... (البته سنتی بودن رو عیب نمیدونم اما من اینطوری نیستم...)
ولی توی این 8 روز گذشته خیییلی بیشتر از یه خانم خانه دار سنتی کار کردم و زحمت داشتم و اگه یکی از اقوام و اطرافیانم من رو توی این وضع ببینه واقعا تعجب میکنه... وضعیتم کاملا غیر منصفانه شده... همسرم سرش شلوغه و کمتر میتونه کمکی به من بکنه... خانواده خودم رو که نگو... با اینکه همه تهران هستن، اما در طول سال خیلی کم همدیگه رو میبینیم... به دلیل شلوغی سر!!! گاهی فکر میکنم اگه توی شهرستان و یا حتی خارج از کشور بودم بیشتر میدیدمشون...! خانواده همسرم همگی توی شهرستان هستن که البته به تهران نزدیکه، اما در طول سال خیییلی زیاد میان خونمون... البته مهمان حبیب خداست ولی... واقعا توی این اوضاع اقتصادی و زندگی کارمندی و هزینه های سنگین زندگی توی تهران ، واقعا مهمون داشتن به این شکل خیلی مشکله... هر بار که میان کمترین زمانی که میمونن 3 روزه.. این دفعه که تا حالا شده ده روز! و البته هنوز با رکوردهای قبلی فاصله داره...!! این در شرایطیه که هم من وهم همسرم خیلی آدم های وظیفه شناسی هستیم و نمیتونیم در برابر مشکل و یا بیماری دیگران بی تفاوت باشیم و هر کاری از دستمون بر بیاد میکنیم.. اما این دیگه بی انصافیه که بقیه از این روحیه و شخصیت ما سو استفاده کنن... قصدم غر زدن یا منت گذاشتن نیست اما واقعا خسته شدم... من الان توی شرایطی هستم که احتیاج به آرامش دارم و تمرکز بیشتر بر روی رژیم و برنامه های خودم... خیلی که هنر کنم بتونم از پس مسئولیتهام در قبال پسرم بر بیام... همسرم که هیچ...این روزها همه برنامه ام شده دکتر و بیمارستان بردن پدر شوهرم، خرید خانه، پخت و پز، جمع و جور و نظافت و ظرف شستن و... لابلاش اگه وقت کنم دوکلمه قربون صدقه پسرم برم و ببوسمش.. نه بازی نه هیچی... دو تا خواهر شوهر دارم که هم سن و سال هستیم تقریبا که مجرد هستن، در طول سال خیلی پیش میاد که میان اینجا چند روزی میمونن... اما هر وقت پدر و مادرشون مریض میشن، یهو سرشون شلوغ میشه و اصلا آفتابی نمیشن... برادر شوهرهام که دیگه بدتر... شوهرم هم کاملا درگیره ... و ظاهرا فقط من بیکار و علاف هستم!!! و به هییییچچچ کمکی هم نیاز ندارم... همه خودشون رو کنار کشیدن و من رو دست تنها گذاشتن... البته این موضوع جدیدی نیست و من چند ساله که حداقل سالی یکی دوبار این وضع رو دارم و تاوان تعهد و عشق به همسرم رو اینطوری میدم!! اما اینبار با این رژیم سنگین سوئدی و شرایط سختی که دارم واقعا دیگه نمیکشم... پیاده روی هام مختل شده... دائما پخت و پز میکنم و سرم رو هر طرف میچرخونم پر از خوراکی و غذاست... و با این همه فشار کار و خستگی حسابی ضعف میکنم و واقعا سخته که مقاومت کنم...تا همینجا هم خیلی هنر کردم... این وضعیتم کاملا شبیه به یک معتاد در حال ترکه که دائم در معرض مواد مخدر باشه...! خلاصه اینکه نا امید نیستم اما ناخنک های امروزم خیلی بد بود... خیلی دلم شکسته و دلم برای خودم میسوزه... اولین باره که حس نفرت و یا خشم نسبت به خودم ندارم... امیدوارم از فردا دوباره بتونم رژیم رو مو به مو ادامه بدم و خللی توش ایجاد نشه... شما هم دعا کنید برام...