خاطرات تلخ و شیرین بچه های تپل

[shamim2]

دیدم آخر هفته خیلی سوت و کوره گفتم یکم بخندیم هر کی دلش خواست میتونه بیاد اینجا و از خاطرات خنده دار دوره کودکیش برامون بگه اولیشو خودم شروع میکنم انموقع خیلی ناراحت شدم ولی الان یادم میافته از خنده میبرم زمستون بود بچه های دهه شصتی یادشون هست بارونیه قرمز نایلونی اونموقع خیلی مد بود منم که بچه بودم رنگ قرمز و اینا حسرتشو داشتم تا اینکه یه روز بابام منو سورپرایز کرده بود برام گرفته بود با خوشحالی اول صب پوشیدم رفتم مدرسه رسیدم مدرسه همه داشتن نگام میکردن پچ پچ میکردن منم فکر میکردم بخاطر بارونیمه بعد که از پله ها میرفتم بالا یهو خودمو نگا کردم دیدم ای داد:hanghead:زیپ بارونیه از وسط باز شده نگو بچه ها بخاطر این پچ پچ میکردن زیپه طاقت نیاورده بودمنو میگی بعدش اینشکلی بودم وقتی رسیدم خونه انقدر ناراحت بودم که نگو :hanghead:

[خوشبختی]

این خاطره مال دوست خواهرمه
مادرش با خانواده شوهرش که خیلی هم متمدن بودن و به قول معروف آب رو هم با قاشق چنگال می خوردن 3 سال قهر بوده تا اینکه آشتی می کنن و میرن خونه مادربزرگش. سر میز ناهار که همه با سرسنگینی و ادب داشتند ناهار می خوردن از دوست خواهرم یک صدای ناجووووووووووووووووووووور در میره! :107: همه بر می گردن سمت اون و مامانش. یکهو دوست خواهرم که اون موقع 6 ساله بوده می گه : مامانم بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :107::107::107:
( خودتون صحنه و قیافه ی مامان بیجاره رو تجسم کنید! از قدیم می گن حرف راست رو از بچه بشنو!!!! ) میاد خونه و یک کتکت حسابی نوش جان می کنه!

[رانا]

سلام بچه ها منم یه خاطره از شب عروسیم دارم اون موقع من 65 کیلو بودم اما چون بالاتنه لاغری دارم فیلمبردارم فکر میکرد من خیلی نحیفم و به شوهرم که خیلی لاغر پیشنهاد داد منو تو باغ بلند کنه و بچرخونه :999: اما توی یکی از عکسا که دامنمو دادم بالا چشمتون روز بد نبینه چشای خانومه با دیدن رونام شده بود 4 تاو حرفش یواشکی بدون اینکه امیر بفهمه پس گرفت من مجبور شدم خودم اینجوری دور باطل بزنم:frantic:امیر نگام کنه!!