دلم گرفته.خسته ام.كلافه ام.بي حوصله ام.دلم فرار كردن ميخواد.رها شدن ميخواد.از تكراري بودن روزها....از يكنواخت بودن خودم....از شب را روز كردن و روز را شب كردن و هيچ اتفاق هيجان انگيز و شادي اوري را تجربه نكردن بيزارم.از ادمهاي دور وبرم...از حرفها،طرز فكرها،خونسرديها و دلمردگيهاشان ناراحتم.از خودم عصبانيم..از مادرم،خواهرم،از زمين ، از اسمان...........................كلافه ام.
از بي اراده گي هايم،از بي هدف بودنم،از در جا زدنم،از مثل كبك سر را زير برف كردنهايم،از خودم ....متنفرم.
از اين كه سنم بالا ميرود،از اين كه وقتهايم ديگر متعلق به خودم نيست،از چاق بودنم؛از شكمم،از پهلوهايم،از چاقي بدنم،از بي خيال بودن خودم نسبت به خودم،ظاهرم،بچه هايم،شوهرم،حالم به هم ميخورد.
انگار تو يه باتلاق گير كرده ام و هي فرو ميروم.دست و پا نميزنم.ارام و بي درد فقط به اطرافم زل زده ام و بي صبرانه منتظرم تا هر چه زودتر غرق شوم.....نميترسم...اصلا هيچ احساسي ندارم.
واقعا هيچ احساسي ندارم.حتي ديگر قلقلكم هم نمياد.انگار عصبهايم مختل شده اند.دلم ميخواهد همه چيز تمام شود.دلم ميخواهد بميرم.
حتي از غذا هم لذت نميبرم.اصلا گرسنه ام نميشود.واقعا نميشود.دلم نميخواهد غذا بخورم.ولي ميخورم.دلم اصلا تنقلات نميخواهد ولي پنج تا پنج تا تو دهنم ميگذارم و انگار كه كاه ميجوم بي هيچ لذتي قورتشان ميدهم.بعد ميگويم چرا خوردي؟بعد عميقتر در اين حس پوچي فرو ميروم.
حالم خوب نيست.
آشنایی بیشتر با زیباتنی ها
پاسخ به رایج ترین سوالات کاربران
اطلاعیه مدیریت سایت