من در خانواده ای بزرگ شدم که تک دختر بودم و وابستگی زیادی به پدرم داشتم که متاسفانه 8 سالی است که پدرم عمرشو به شما داده است از همان دوران نوجوانی با مادرم سر مسائلی از قبیل پوشش رشته تحصیلی و مشکلاتی که بعضی از نوجوانها داشتن سر کله می زدم اختلاف سنی من با مادرم 30 سال است و همیشه این اختلاف سنی رو دلیل بر علت اختلاف عقیده هامون می دونستم و لی با این وجود رابطه خوبی الان داریم خیلی عمیق نیست برای اینکه مادر من زن ساده و کمی منفی بافی میباشد مثلا وقتی به او می گم شوهرم رفته ماموریت میگه نکنه به تو اینو گفته در صورتی که همسرم برای رفتن به ماموریت برگه تردد باید داشته باشه یا اگه بفهمه من کمی تو خودمم سریع میگه مشکلی پیش اومد چیزی شده از زندگیت ناراضی............... و کلی از این اضطراب های مادرانه برای همین افکار های منفی اضطراب ها که گاهی منو عصبی میکنه سعی میکنم وقتی حالم عالی به سراغش بیام و حتی اگه از شوهر یا خانواده اش ناراحت میشم به اون نگم چون می دونم اول از همه دودش تو چشم خودم میره و کلافه ام میکنه
خدارو صدهزار بار شکر از زندگیم راضیم من و همسرم در دانشگاه با هم آشنا شدیم و الان تقریبا 2 سال است که از عروسیمون میگذره ولی کار همسرم به صورتی است که صبحها تا شب سرکار ه چون دو جا کار میکنه بخاطر همین صبح از ساعت 6:30 که بیرون میاد برای 10 خونه است وقتی میاد بقدر ی خستگی توی صورتش موج میزنه که بنده خدا در تلاش است که به روی خودش نیاره دور من باشه حتی منو بیرون ببره که واقعا دلم براش میسوزه سعی میکنم شامشو آماده کنم تا زود تر استراحت کنه
دوستان زیادی دارم ولی همگیشان متاهل هستند و مشغول زندگی خود............. بعد از درسم مدتی به سرکار میرفتم 2 سال ونیم در جای دولتی طرح می گذرندام که قرار شد من رو بعد از طرح نگه دارند که در کمال ناباوری در لحظه ی که چند قدمی مونده بود یک خدا بی خبر تمام رویا نقش بر اب کرد و من اخراج شدم ماجراش مفصله و الان نمی خوام تو حاشیه برم فقط می خوام از وضعیت فعلیم بتونم مقداری توصیف کنم
بعضی وقتا بغضی تو گلو مه من، تنهایی،شبا که همسرم میاد می خوام حرف بزنم بقدری خسته است که نای گوش کردن نداره من دوست ندارم همش قور قور کنم ولی این تنهای تو خونه موندن داره دیوونم می کنه گاهی جای خالی یه خواهرو خیلی احساس مس کنم که اگه بود الان یه عصری می رفتم خونش با هم چای می خوردیمو کلی گپ میزدیم بیرون می رفتیمو کلی برنامکه دیگه بقدر یحوصلم سر می ره که نگو واقعا احساس پوچی میکنم دوست داشتم دختر مستقلی باشم روی پای خودم باشم ولی نشد با اینکه برای ارشد شرکت کردم ولی خدایی عمیق که فکر میکنم میگم حالا هم در اومدی حالا هم رفتی کو کار تا پارتی نداشته باشی کسی کاری به کارت نداره من در یکی از شهر های جنوبی زندگی میکنم بقدر یهوا گرمه که به سختی میشه تا دو تا کوچه اونور تر رفت منم میگرن دارم یکم که تو افتاب میمونم داغون میشم حتی توی شهر خراب شده نمی تونی بری پیاده روی
بعضی وقتا می خوام با یکی حرف بزنم واقعا هیچکسو ندارم خیلی دوستدارم باردار بشم برخلاف نظر شوهرم که اصلا در حال حاضر بچه نمیخواد چون میگه فعلا مانع میشه به خواستهامون برسیم ولی اونم نمی تونم اضافه وزنم دارم همش یه طوری شدم میگم خدای به من دختر بده اونم 2 تا که تنها نباشه که مثل من بشه واقعا چکار کنم از نظر روحیه خیلی اومدم پایین چون واقعا تنهام چکار کنم
آشنایی بیشتر با زیباتنی ها
پاسخ به رایج ترین سوالات کاربران
اطلاعیه مدیریت سایت