دوستای گل زیباتن شما هرگز نباید سکته کنید!

[Zenith]

شاید این اولین باره که دارم تو زیباتن یه پست رو با چشای خیس می نویسم. شاید بیشتر از هر بار دیگه میخوام با احساسی بیشتر از همیشه به دوستای گل زیباتنیم بگم که هیچکدوم رو از نزدیک نمیشناسم اما میخوام همیشه سالم و سرحال باشین.
دوستای گلم حتما متوجه شدین چند روزه تو سایت نیستم. میخوام یه موضوع شخصی رو برای شما تعریف کنم. چون در پی این موضوع میخوام از یه هدف مهم که قراره بیشتر از قبل تو زیباتن روش تاکیدکنم بگم.
من از خونواده ام خیلی دورم. عاشق خونواده ام هستم. صبح بیست و هشت اسفند به سمت زادگاهم حرکت کردم. شب که رسیدیم بهم آروم آروم خبر دادن که مامانم بیمارستان بستریه. هیچکس هم نمیدونست مشکلش چیه؟ بخاطر درد شدید قفسه سینه بستری بود. مامان من 48 سالشه.
خلاصه اینکه من از اون روز تمام وقت بیمارستان و پیش مامانم بودم. بعد از 3 روز بستری بودن، نتونستن تشخیص بدن مشکل چیه. میگفتن استرس شدید باعث شده دردش رو بزرگ کنه...! مامانم دیابت هم داره. البته در حد تزریق انسولین نیست و با دارو کنترل میکنه. تو بیمارستان مدام بهش انسولین تزریق می کردن و میگفتن مشکل مال قند یا استرس زیاده!!!
الهی بمیرم چقدر مامانم درد کشید... روز سوم یعنی دقیقا ظهر روزیکه عصرش تحویل سال بود مامان رو مرخص کردن. با خوشحالی آوردیمش خونه و براش سپند دود کردیم. غافل از اینکه...
شب دوباره درد اومد سراغش و تهوع و درد شدید قفسه سینه. سریع با آمبولانس رسوندیمش مرکز اورژانس نزدیک خونه. اونجا هم با دو تا نوار قلب گرفتن نتونستن تشخیص بدن! کلی بدنش رو سوراخ سوراخ کردن و بعد از 7 بار تست تونستن رگ پیدا کنن تا سرم وصل کنن. با آمبولانس اعزامش کردن یه بیمارستان. تا رسوندیمش اون بیمارستان 7 تا مورفین بهش زدن. دارم به پهنای صورت اشک میریزم. چقدر مامانیم اون شب اذیت شد.
تو اون بیمارستان هم یه روز تو ccu نگهش داشتن و بازم گفتن مشکل از قلبش نیست. مامانم شدیدا درد میکشید و فقط بهش مورفین تزریق می کردن و میگفتن چیزیش نیست استرس داره!!!!!!!!
ظهرش با اصرارهای ما و وقتی دیدن کاری از دستشون بر نمیاد بعد از کلی اصرار ما و استفاده از بند پ! با آمولانس اعزامش کردن یه بیمارستان دیگه.(آخه فقط برای بیمارستان های طرف قرارداد خودشون آمبولانس رو میدادن. از طرفی مامانم رو به زور مورفین سرپا نگه داشته بودن و می ترسیدیم با ماشین شخصی اینهمه راه ببریمش اون بیمارستان دیگه که خیلی دور بود)
شب روز اول فروردین رسیدیم اون بیمارستان و بخش اورژانس قلب. به محض رسیدن به اون بیمارستان تو بخش اورژانسش تشخیص دادن که مامانم سکته قلبی کرده...
این سخت ترین... دردناک ترین... و تلخ ترین حادثه ی زندگی من بود... مادربزرگم هم قبلا بعد از یه سکته قلبی و در شرایطی که سرحال هم بود فوت کرد و من همیشه کابوس اون قضیه رو داشتم. خدا میدونه اون شب به من چی گذشت. خدا میدونه چقدر از خدا آرزو کردم خودم بمیرم اما مامانم رو ازم نگیره. جلوی چشمای من مامان یه جوون دیگه در اثر همین سکته ی قلبی همون موقع فوت کرد و من بیشتر ترسیدم.
من و سایر اطرافیانی که همراهمون بودن با استرس شدید برای مامانم منتظر نتیجه ی بررسی پزشک ها بودیم
گفتن مامان باید آنژیو بشه چون یکی از رگ های قلبش بسته شده. بعد از آنژیو اگه با بالن و فنر حل شد که هیچ. وگرنه باید عمل قلب باز انجام بشه...
من هیچی از سکته نمی دونستم. فقط با گریه و التماس به دکترا میگفتم بهم بگن مامانم خوب میشه یا نه؟ درمان میشه یا نه؟ از نظر من سکته پایان زندگی بود...
سریعا مامانم رو به ccu اون بیمارستان منتقل کردن. و قرار شد فردا ظهر آماده بشه برای آنژیو.
فردا ظهرش مامانم آنژیو شد و مشخص شد بخشی از رگ اصلی قلبش مسدود شده و باید بالن بزنن و طبیعتا فنر بذارن. البته احتمالش بود با بالن باز نشه و عمل قلب باز انجام بشه. ولی خدا رو شکر با همون بالن و فنر حل شد.
مامانم به زندگی برگشت. اما برای یک عمر باید محتاط زندگی کنه...
من... ما...خیلی ناراحتیم. فقط خدا میدونه اون چند روزی که مامانم ccu بستری بود با هر نفسی که میکشید... با هر موجی که روی اون دستگاه بالای سرش، نوار قلب در حال عبور بود ما مردیم و زنده شدیم.فقط خدا میدونه چی بهمون گذشت... تا یه ذره دردش می اومد من می مردم و زنده میشدم که نکنه دوباره حمله قلبی بیاد سراغش...
خلاصه که در اثر تشخیص اشتباه پزشکا مامانم همون شب بار دوم که بردیمش بیمارستان سکته کرد. شاید اگه پزشکا زودتر گرفتگی عروقش رو تشخیص داده بودن این اتفاق نمیفتاد.حالا ما موندیم و یه عمر حسرت و قلبی که خدا رو شکر داره آروم آروم ترمیم میشه و انشاالله که به زودی همه چی حل شه...

حالا من از اون روز تو بیمارستان تا پشت اتاق های انتظار تنها میشدم به این فکر میکردم که بیام اینجا به شما بگم بیاین تصمیم بگیریم موضوع سلامتیمون رو جدی بگیریم. بیاین حواسمون باشه سکته ی قلبی و انسداد عروق و دیابت و چربی و این مشکلات به سنین بالا اختصاص ندارن و تو هر سنی ممکنه اتفاق بیفتن. بیاین نذاریم تازه وقتی به یه دردی مثل دیابت یا چربی مبتلا شدیم تازه بخوایم ضمن پذیرفتن کلی عوارض، از یه سری خوردنی ها هم محروم بشیم و حسرت بخوریم.
من فیلم های آنژیوی قلب مامانم رو دیدم. فکر کردین سکته خیلی موضوع بزرگیه؟ نه بخدا خیلی ساده است. کافیه چربی در عروق قلب جمع بشه و یه رگ دچار انسداد بشه.خیلی سریع و ساده باعث سکته میشه و یه عمر حسرت...
تازه میدونین که خیلی ها در دم جونشون رو هم از دست میدن
پس بیاین از امروز به موضوع کاهش وزنمون فقط به عنوان خوش اندام بودن نگاه نکنیم. بلکه یادمون باشه یه هدف مهم تر داریم. سلامتیمون. چرا کاری کنیم که دیابت بگیریم و بعد حسرت بخوریم که از خوردن شیرینی ها منع بشیم و کلی مشکل دیگه داشته باشیم؟ چرا چربی خون بگیریم؟ چرا بیماری های قلبی بگیریم؟
دوستای گلم بیماری ها بیشتر از اون چیزی که فکر کنید بر اثر چاقی به سراغ افراد میان. تو رو خدا مواظب سلامتیتون باشید
برای مامان منم دعا کنید کاملا خوب شه. من خیلی نگرانشم...

[tinkerbell]

سلام زنیت جان ... دعا میکنم مادرت هر چه سریعتر خوب شه ...

[mariami]

زنیت عزیزم صمیمانه برای مامان گلت آرزوی سلامتی میکنم و ممنون که با این اوضاع روحی بازم به یاد همه ی دوستان زیباتن بودی و این توصیه های خوب رو برامون نوشتی. امیدوارم همه ی اعضای زیباتن هم خودشون و هم همه ی عزیزانشون سلامت و شاد باشن

[ساینا]

عزیز من چقدر غصه خوردی!!!خدارو شکر که اتفاقی نیفتاده,چقدر خوب که پیگیر بودین و ول نکردین.عزیزم ما مریض قلبی زیاد دور وبرمون داریم ,کافیه مراعاتش کنید کاملا عمر طبیعی میکنن.این احساس مسءولیتت هم ستودنیه.اصلا دیگه به چیزای بد فکر نکن.گذشته و فکرای بدم پاک کن از ذهنت.با روحیه قوی پیش بسوی حل مشکلات.

[fereshteh]

زنیت جون خیلی دلم برات تنگ شده بود آخ عزیزم چی کشیدی این مدت ..... انشاالله که حال مامان گلتم زود خوب بشه و شادی دوباره به خونه تون برگرده واقعا که مامان و باباها قلب خانواده هستند انشاالله که قلب همه خانواده ها سالم و سلامت باشه و دل همه خوش

[مملي شيطون]

فدات شم زنيس جون مي دونم چي کشيدي چون منم جلوي چشم آب شدن مادرم رو ديدم و اشک و ريختم و مي توننم بگم نابود شدم و آخرشم تنهام گذاشت و رفت خدا هيچ فرزندي رو بي پدر و مادر نکنه که بد درديه // انشالله مادرت خوب ميشه غصه نخور خدا بزرگه // ممنون که تو اون اوضاع هم به فکر ما بودي ما افتخار مي کنيم به وجود مديري مثل شما

[soniya]

سلام زینت جون از صمیم قلبم برای مامان گلت ارزوی سلامتی وتندرستی دارم دقیقا 5-6 ماه پیش منم همین وضع شما رو داشتم یعنی مامانم همین مراحل رو گذروند البته خدارو شکر مامانم سکته نکرد یا شایدم نگذاشتند که من بفهمم تا من بتئنم برم مامانم از بیمارستان مرخص شده بود ولی برای مامانم هم 3تا از رگای قلبش گرفته بود برای اونم فنر گذاشتن منم مثل شما از خونوادم دورم هیچکس دوست نداره که دور از خونوادش باشه اما جبر زمانست دیگه عزیزم مامانت هنوز جونه انشا الله به زودی خوب میشه وشما هم بادلی خوش به زندگیو خونوادت بر میگردی

[hamraz]

زنیت جون واقعا خیلی متاسف شدم از خوندن مطلبت و خوشحالم که الان حال مامانت بهتر شده و امیدوارم خیلی زود همه چیز درست بشه و حال کاملا خوب بشه.

[asal]

زنیت جانم واقعا خییییلی ناراحت شدم سال قبل دایی منم اینجوری شد اما اینجا زور تشخیص دادن عمل باز کردن الانم کلی سرحال نگران نباش عزیزم با کمی مراعات حالشون روز به روز بهتر میشه خیییلی دلم گرفت از نوشتت .اشتباهات ÷زشکی هم خییلی اتفاق می افته یکی از فامیلای ما 8 سال ÷یش کلیش درد می کنه می برن دکتر می گه با ام÷ول خوب میشه ÷رستار ام÷ول عوضی می زنه عرض نیم ساعت فوت شده .البته طبق گفته ÷زشک قانونی.

[marmary]

زنیت جان من تازه این مطلبو دیدم خدارو شکر که مامان عزیزت الان صحیح و سالمه براش ارزوی سلامتی میکنم و امیدوارم سایش بالای سرتون بمونه