-
کاربر سایت
خاطرات
سلام به همگی
این تاپیک جایی هست که سایه ها میخندند!
پس چه خوب چه بد ، بخندید
- - - Updated - - -
درسته که پدر خدا بیامرزش اون موقع که زنده بود با ازدواج من و پری مخالف بود و دائم میگفت که من دست وپا چلفتی وشیرین عقلم ,اما این دلیل نمیشد که من بخوام انتقام بگیرم و مجلس ختمش رو بهم بزنم.تازه اونم منی که اولین نفر مشکی پوشیده بودم و اونقدر سر خاکش به سر و روم زدم که همه من رو با اون پسر لندهورش اشتباه گرفته بودن.حتی وضع طوری شده بود که چند نفر زیر بغلم رو گرفته بودن و به من بعنوان پسر همسایه اشون تسلی میدادن!!!
همه این کارها برای این بود که پری بدونه من هیچ کینه ای از اون خدابیامرز نداشتم تا بلکم پس از چهلم باباش!!! (حالا که این مانع رد شده بود )به خواستگاریش برم. هرچند که مادرش هم اونچنان از من خوشش نمیومد تازه اون معتقد بود که من بد شگون بودم چون به محض به میان امدن من اون خدا بیامرز عمرش رو داد به شما!!!
اون روز مجلس هفت بابای پری بود.با چکوندن آبلیمو تو چشمم حسابی چشمام قرمز شده بود خودم رو آشفته نشون میدادم و با همین وضیعت پیش برادرلندهورش رفتم البته نه برای چاپلوسی چون من از اینکارها بدم میاد. اما خوب تو عالم همسایگی باید برای کمک به همسایه پیشقدم میشدم شاید از این طریق میشد جاذبه جنسی ام رو یکجورایی به رخ قسمت زنونه مخصوصا پری بکشونم.
داداشش میگفت ما کمک نمیخوایم فقط جلوی چشم خانواده ما آفتابی نشو که داغ ما با دیدن تو دوباره تازه میشه!! اما من چون میدونستم ایرانی جماعت اهل تعارفه!!! دوباره اصرار کردم اونقدر اصرار کردم تا به وساطت چند نفر بنا بر این شد که من تو قسمت آبدارخونه مسجد وسایل پذیرایی از مهمونها رو آماده کنم
نیم ساعت قبل از شروع مراسم من به اتفاق چند نفر از خانواده محروم به مسجد محل رفتیم. قرار شد یکی خرما بده یکی چای تعارف کنه یکی قران بچرخونه و منم 600 تا پاکت آبمیوه رو آماده کنم
آبمیوه ها گرم بود من برای خود شیرینی به برادرلندهور پری گفتم یک فکری برای این آبمیوه ها بکنیم برادر لندهورپری گفت این که فکر کردن نمیخواد اگه میخوای کمک کنی برو 2 تا قالب یخ بخر بنداز تو دیگ مسجد و آبمیوه ها رو هم بریز توش نیم ساعت بمونه خنک میشه
نذاشتم صحبتهای برادر لندهور پری تموم بشه مثل برق پریدم ویخ خریدم به خاطر اینکه کسی هم با من تو این کمک شریک نشه رفتم یک گوشه و تک تک ابمیوه ها رو ریختم تو دیگ یخ!!
هنوز چند دقیقه از شروع مراسم نگذشته بود که برادر لندهور پری آمد وگفت"این ابمیوه ها رو تو ریختی تو یخ؟" با حالت متواضعانه گفتم" ما که کاری نکردیم و هر چی بوده وظیفمون بوده چون اون خدا بیامرز خیلی گردن ما حق داشته"هنوز حرفم تموم نشده بود که دوباره صداش بلند شد که"اون خدا بیامرز حق داشت که با ازدواج تو با خواهرم موافقت نمیکردآخه مرد حسابی چرا میخوای آبروی ما رو ببری؟"گفتم بد کردم ابمیوه خنک به مهموناتون دادم؟"اونم در حالیکه از عصبانیت دست و پاش میلرزید گفت"مرد حسابی من به تو گفتم پاکت ابمیوه ها رو تو یخ بریز آخه کدام ادم عاقلی میاد 600 تا پاکت ابمیوه رو دونه دونه سوراخ میکنه میریزه تو دیگ. اگه میخواستیم ابمیوه تو لیوان یکبار مصرف بدیم خوب4تا از نوع 4 لیتریش میخریدیم"
البته خوب خدائیش راست میگفت خوب اونطور هم میشد!!!
اما نمیدونم چرا با اینکه اونجا مجلس عزا بود هر کی اون دور وبرها بود خنده اشون گرفته بود تنها راه چاره مثل اینکه این بود که من رو از مسجد بیرون کنند تا جلوی چشم صاحبان عزا نباشم. چون یکسریشون با دیدن من عصبی میشدن یکسری شون هم خندشون میگرفت
اینم از شانس من بود به جون شما نباشه به جون خودم اونقدر این پاکتها رو چلونده بودم که انگشتام تا دو هفته درد میکرد!!!
نکته (1)این چه سریه ما ایرانیها همیشه تو عروسیها دعوامون میشه تو مجالس عزا به سوراخ دیوار هم میخندیم!
نکته (2)کسانی که پدر دختر مورد علاقه شون مخالفت میکنن میتونن رو من حساب کنن.از فوت تا مجلس ختم در خدمتم!
خدا همین نزدیکیست ...
-----------------------------
دیگـران حق دارند هرچی که دوست دارن راجع به ما بگن و فکـر کنن
ولی من و تو حق نداریم چیزی بشیم که اونا راجع به ما فکر می کنن و میگن
-
6 کاربر، ارسال mohammad را لایک کرده اند:
*aida* (08 خرداد 1392),fereshteh (08 خرداد 1392),hamraz (08 خرداد 1392),Hossein_m (23 خرداد 1392),Kiki (08 خرداد 1392),neli (08 خرداد 1392)
-
08 خرداد 1392 00:53
# ADS
تبلیغات در مدار
-
مدیر ارزشمند پیشین
یادم باشه همه اینارو وقتی زن گرفتی بهش ایمیل کنم
-
5 کاربر، ارسال shamim2 را لایک کرده اند:
fereshteh (08 خرداد 1392),hamraz (08 خرداد 1392),Kiki (08 خرداد 1392),mohammad (08 خرداد 1392),neli (08 خرداد 1392)
-
کاربر سایت
خدا همین نزدیکیست ...
-----------------------------
دیگـران حق دارند هرچی که دوست دارن راجع به ما بگن و فکـر کنن
ولی من و تو حق نداریم چیزی بشیم که اونا راجع به ما فکر می کنن و میگن
-
4 کاربر، ارسال mohammad را لایک کرده اند:
*aida* (08 خرداد 1392),fereshteh (08 خرداد 1392),Kiki (08 خرداد 1392),neli (08 خرداد 1392)
-
کاربر محبوب
ببخشيد آقا محمد كه اسبم ميذارم
حالا خوبه كه ميكين روحيه ام خرابه
روحيه تون خوب بود جيكار ميكردين
البته ايشالا كه هميشه با روحيه وشاد باششششششششششششششين
-
3 کاربر، ارسال Kiki را لایک کرده اند:
*aida* (08 خرداد 1392),fereshteh (08 خرداد 1392),mohammad (08 خرداد 1392)
-
کاربر سایت
خدا همین نزدیکیست ...
-----------------------------
دیگـران حق دارند هرچی که دوست دارن راجع به ما بگن و فکـر کنن
ولی من و تو حق نداریم چیزی بشیم که اونا راجع به ما فکر می کنن و میگن
-
4 کاربر، ارسال mohammad را لایک کرده اند:
fereshteh (08 خرداد 1392),Hossein_m (23 خرداد 1392),Kiki (08 خرداد 1392),WinterGirl (26 اسفند 1392)
-
کاربر سایت
کور خوندید من زندون برو نیستم
من آخرش نفهمیدم این قانون سهمیه بندی بنزین تو ایران فقط برای من یک نفره؟ چون هرچی نگاه میکنی خبری از کم شدن ترافیک و خلوتی خیابون ها نیست. مثل اینکه فقط من یکنفر هستم که برای جلو گیری از آلودگی هوا و حل معضل ترافیک باید ماشینم رو تو پارکینگ بزارم و خودم برای رسیدن به مقصد از اتوبوس و مترو آویزون بشم!
نه اشتباه نکنید!هر چندکه بعضی دوستان در پیام های خصوصی از من خواسته اند از استعدادم!!! در زمینه طنز سیاسی استفاده کنم اما باید عرض کنم که کور خوندید من زندون برو نیستم و این هندونه ها زیر بغل من نمیره من همون رویه خودم رو ادامه میدم میگید نه ادامه متن رو بخونید!
چله تابستون ساعت سه بعداز ظهر بود .با کت و شلواری که پوشیده بودم عرق از بدنم شرشر میریخت .خودم رو به ایستگاه اتوبوسی رسوندم که یک راست میرفت در خونمون.یک پیرمرد و یک جوون آکاردئون به دست هم تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن.بعد از چند دقیقه اتوبوس رسید. قسمت جلو شلوغ بود من به اتفاق اون دونفر از در عقب سوار شدیم. آخه عادتمه. چون بهترین جای اتوبوس . . .
حد فاصل قسمت زنونه و مردونست. شما هم نگران بلیط اتوبوس نباشید چون وقتی خواستم پیاده بشم بلیطم رو میدم.
اتوبوس راه افتاد . برگشتم قسمت زنونه.تا همینطور که به خوشگلی دخترها از10 تا 20 نمره میدم با اشاره چشم وابرو جاذبه جنسی ام رو به رخشون بکشم.
صندلی اول یک دختره داشت با موبایلش حرف میزد.کنارش یک پیرزن نشسته بود که داشت جدول حل میکرد. صندلی دوم یک دختره با نگاه به ایینه کوچیکی که داشت ابروهاش رو تنظیم میکرد. بغل دستش یک دختری گنده دماغ نشسته بود که مثل من داشت جاذبه جنسیش رو به رخ دیگران میکشید. اون ورتر یک خانم مسن بیرون رو نگاه میکرد...
اما نه! باور کردنی نبود.این فریبا خانم مادر ماندانا دختر همسایمون بود که داشت خواب هفت پادشاه رو میدید ، من و مادرم کلی جلوی فریبا خانوم کلاس گذاشته بودیم .اگه من رو تو اتوبوس میدید پاک جلوی ماندانا آبروم میرفت. با خودم خدا خدا میکردم که زود به ایستگاه بعدی برسم وقبل از بیدار شدن فریبا خانوم پیاده شم که یک مرتبه دیدم پیرمردی که با من سوار اتوبوس شده بود دست من رو گرفت و چسبوند به میله عمودی اتوبوس و همینطور که به دست من تکیه داده بود قبل از اینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم گفت: (خیر ببینی جوون دستت رو محکم بگیر من نیافتام الان کارم تموم میشه) هنوز حرفش تموم نشده بود که دیدم یک تنبک از ساکش دراورد و به اتفاق جوون دیگه ای که اکاردئون میزد شروع کردن به دالامب دیمبول. حالا نزن کی بزن. وبا هم سلطان قلبها رو خوندن . . .
آقا چشمتون روز بد نبینه همه کله ها بسمت ما سه نفر برگشت (من,پیرمرده واکاردئونیه ) دختره موبایلش رو قطع کرد.اون یکی اینه اش رو گذاشت تو کیفش. خانومه دیگه بیرون رو نگاه نمیکرد.... از فریبا خانوم نپرسیدچون جرات نکردم به سمتش نگاه کنم.
حالت عجیبی داشتم.اگه دستم رو ول میکردم پیرمرده میخورد زمین اگه نگه میداشتمش فردا جواب ماندانا رو چی میدادم.
قبل از اینکه برسیم ایستگاه اون دونفر آهنگشون تمام شد. منم با عصبانیت دستم رو ول کردم. مرد اکاردئونی به سمت جلو رفت تا پول جمع کنه پیرمرده پول دوروبریها رو میگرفت.یک مرتبه یک صدای آشنایی شنیدم. فریبا خانوم بود که میگفت: (آقا محمد! آقا محمد! این پول رو بگیر) نه تنها فریبا خانوم بلکه خانومهای دیگه هم پولاشون رو به طرف من گرفته بودن.
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. نمیدونستم به فریبا خانوم بگم(بفرمائید مهمون ما باشید یا اینکه پول رو ازش بگیرم).
همینکه به ایستگاه رسیدیم بلافاصله از اتوبوس پیاده شدم و با سرعت به سمت پیاده رو رفتم تا هرچه زودتر از دید مسافرها خارج بشم که صدای ممتد بوق و اشاره های مردم من رو به خود م اورد .راننده اتوبوس بود که که با صدای نخراشیده داد میزد(هی داداش پس بیلیطت کو؟؟)آمدم طرفش و با شرمندگی گفتم: (ببخشید یادم رفت الان میدم خدمتتون) و شروع کردم دنبال بلیط گشتن که راننده مجددا با لهجه لاتی گفت: (آرررررررره تو گفتی و منم باور کردم) که یک مرتبه یکی از مسافرها گفت: (یک خانوم بلیط این آقا رو داد. اقای راننده تو رو خدا برو که دیرمون شد)
شما فکر میکنید اون خانوم کی بود؟
هیچی ناراحتم نکرد مگر حرف فریبا خانوم که به مادرم گفته بود: (شماکه میگفتی محمد جون دانشجوی آی تی هست اما مثل اینکه تو کاره موسیقی هم هست.چون خوب با مزقون چی ها همکاری میکرد)
نقل قول:
پیام بازرگانی:سهمیه بنزین شما را با بهترین قیمت خریداریم !
خدا همین نزدیکیست ...
-----------------------------
دیگـران حق دارند هرچی که دوست دارن راجع به ما بگن و فکـر کنن
ولی من و تو حق نداریم چیزی بشیم که اونا راجع به ما فکر می کنن و میگن
-
4 کاربر، ارسال mohammad را لایک کرده اند:
fereshteh (12 خرداد 1392),Hossein_m (23 خرداد 1392),مملي شيطون (12 خرداد 1392),WinterGirl (26 اسفند 1392)
-
کاربر سایت
راستی
اسپم آزاده اینجا :دی
خدا همین نزدیکیست ...
-----------------------------
دیگـران حق دارند هرچی که دوست دارن راجع به ما بگن و فکـر کنن
ولی من و تو حق نداریم چیزی بشیم که اونا راجع به ما فکر می کنن و میگن
-
2 کاربر، ارسال mohammad را لایک کرده اند:
fereshteh (12 خرداد 1392),مملي شيطون (12 خرداد 1392)
-
کاربر سایت
خدا همین نزدیکیست ...
-----------------------------
دیگـران حق دارند هرچی که دوست دارن راجع به ما بگن و فکـر کنن
ولی من و تو حق نداریم چیزی بشیم که اونا راجع به ما فکر می کنن و میگن
-
4 کاربر، ارسال mohammad را لایک کرده اند:
fereshteh (12 خرداد 1392),Hossein_m (23 خرداد 1392),مملي شيطون (12 خرداد 1392),WinterGirl (26 اسفند 1392)
-
کاربر سایت
صید بی صیاد
اونقدر زشت و بی ریخت و بی قواره بود که فکر نکنم تو زمان بچگیش برای یکبار هم که شده مادرش به هوا پرتش کرده باشه و ازش یک بوس گرفته باشه!.حالا نه که خیلی خوشگل بود برام عشوه شتری هم میامد!!!
من اونقدر هم بد سلیقه نبودم که این بار عاشق یک همچون عتیقه ای شده باشم. اما میخواستم ادای مرتضی عقیلی رو تو فیلمهای فارسی در بیارم ویا مثل فیلمهای هندی به جای یک نقش دوم به کمک نقش اول داستان بیام!!!
داستان از اونجا شروع شده بود که یکی از دوستانم کار هر روزش شده بود که بره فروشگاه قدس خیابون ولیعصر و از یکی از غرفه هاش تی شرت بخره و فرداش بیاد اون رو به نصفه قیمت به بقیه بچه ها بفروشه.
وقتی که ته قضیه رو در اوردم متوجه شدم که این مادر مرده عاشق یکی از فروشنده ها شده و هر روز به بهانه تی شرت خریدن به دیدنش میره!!!
من که حس رفاقتم گل کرده بود با توجه به تجربه های زیادی که دارم و شما خوب میدونید تصمیم گرفتم به کمکش برم و بهش مشاوره بدم. دوستم وقتی نیت خیر من رو دید برام تعریف کرد که مدتهاست عاشق دختر فروشنده شده اما هر وقت که میخواد عشقش رو بیان کنه و جاذبه جنسی اش رو به رخ طرف بکشه سر و کله همکار دختره پیدا میشه و نمیگذاره این وصلت سر بگیره!
من همه جور تجربه داشتم غیر از این یکی . هر چی فکر کردم چطور میتونم کمکش کنم چیزی به ذهنم نمیرسید. نه کسی اش مرده بود که بهش بگم نره آبمیوه بده! و نه . . .
اما نه! میشد یک کاری کردو مثل فیلمهای فارسی و عینهو مرحوم تقی ظهوری تو فیلم سلطان قلبهاو مرتضی عقیلی توفیلم تنها مرد محله نقش دوم رو بازی کنم.
نقشه ای کشیدم. نقشه این بود که ما با هم به فروشگاه بریم اون همانطور که به بهانه خرید با دختره صحبت و طرح موضوع! میکرد من هم این ور سر همکار دختره رو گرم میکردم تا مزاحم اون دو کبوتر عاشق نشه!
اون روز بعد از ظهر به فروشگاه رفتیم. اونهم یک راست سراغ غرفه لباس! دوستم به روال معمولش یک تی شرت از دختره خواست. فروشنده هم رفت و با تیشرت امد اما همزمان با اوردن تی شرت یک دختر کریه المنظر (دور از جون شما خانومها)هم پیداش شد. تازه متوجه شدم که این عنصر مخل این وصلت همین خانومه و از این به بعد نقش من شروع میشه.من هم مثل یک هنر پیشه حرفه ای که نقش عشاق رو خوب بلده تو حس رفتم و همانطور که به سمت مخالف غرفه حرکت میکردم به عنصر مخل اشاره کردم که اون هم بیاد
اون هم امد من همانطور که سعی میکردم تا جاذبه جنسی ام رو به رخش بکشونم ازش یک زیر پوش قرمز خواستم و بعد بدون توجه به زیر پوش سر صحبت رو باز کردم تا متوجه بشه من خریدار نیستم
با شیطنت بهش گفتم:خانم فروشگاه قدس استخدام نمیکنه؟
دختره که همچون صیدی که هیچ صیادی دنبالش نمیکنه با عشوه ای خرکی گفت:چطور مگه؟
گفتم: آخه میخوام جایی کار کنم که همکاری به زیبایی و خوش روئی شما داشته باشم!
دختره با خمار کردن چشماش گفت: خوب حالا اگه من نخوام یک آدمی مثل تو همکارم بشه چه کار باید بکنم!
دیگه به این اعتماد به نفسش فکر نکرده بودم ولی گفتم:حالا نمیشه یک کاریش بکنید قول میدم اونی که شما میخواید باشم!
با وجود اینکه شبیه پروین سلیمانی بود سعی میکرد ادای مهناز افشار رو در بیاره وگفت:حالا مگه آدم قحطیه که تو همکارم بشی!
دیگه بیش از این طاقت نداشتم که تحقیر بشم اما چه کنم که باید فداکاری میکردم به همین خاطر گفتم:تنها مشکلم دماغمه که اونم چاره داره میدم عملش کنن!
اونکه من رو خیلی مجنون دیده بود گفت: پس برو بعد از عمل دماغت بیا!!
در همین حین دوستم دستم رو گرفت و در حالیکه مثل لبو سرخ شده بود گفت :محمد زود باش بیا بریم خیط شد!!
من که یادم رفته بود دارم با دختره صحبت میکنم بدون مقدمه به دختره پشت کردم و همراه دوستم راه افتادم.که دیدم دختره صدا میکنه:هی آقا کجا؟شوخی کردم بیا داشتی میگفتی!
من که فرشته نجات رو که همون دوستم باشه کنارم دیدم برگشتم و با صدای بلند گفتم:میرم با دماغ عمل کرده میام!!!
شما هم نگران دوستم نباشید !اون ابله وقتی از دختره خواستگاری کرده متوجه شده بود که خانم شوهر داره و نشون به اون نشون که حلقه ازدواجش رو حتی برای یکبار هم از دستش خارج نکرده!!!
دوستان عزیز حالا شما هی به من گیر بدید! دیدید این دوست من توگیجی رو دست من بلند شده!فقط انگار میخواست من رو جلوی اون صید بی صیاد خوار و ذلیل کنه!!
نتیجه اخلاقی:قبل از خواستگاری اول به انگشت معشوقه خود نگاه کنید!
خدا همین نزدیکیست ...
-----------------------------
دیگـران حق دارند هرچی که دوست دارن راجع به ما بگن و فکـر کنن
ولی من و تو حق نداریم چیزی بشیم که اونا راجع به ما فکر می کنن و میگن
-
4 کاربر، ارسال mohammad را لایک کرده اند:
fateme (19 خرداد 1392),fifi (18 خرداد 1392),Hossein_m (23 خرداد 1392),WinterGirl (26 اسفند 1392)
-
کاربر سایت
نکنه تو gf داری ؟
مونا میگفت:تو چرا زیر چشمت جای چنگه؟نکنه تو gf داری؟ اصلا نکنه قصد تجاوز به اون رو داشتی اون استقامت کرده؟یا اینکه نکنه با تو مخالفت کرده تو هم دست روش بلند کردی؟نکنه فردا تو زندگی ایندمون هم میخوای دست رو من دراز کنی؟نکنه خودت رو زدی به مظلومی و میگی من خودم رو وفق علم کردم و استاد ریاضی هستم و تخصصم هم دو اتحاد اوله!!!
هی گفت نکنه,نکنه,نکنه,که مجبور شدم اصل ماجرا رو براش تعریف کنم. شما هم که دیگه خودی هستید و از رازهای پیدا ونهان من خبر دارید پس اینم روش:
ترافیک سنگین بود.اتوبان بسته شده بود. معلوم بود اتفاقی افتاده. برای اینکه گذر زمان رو متوجه نشم سی دی (بزنم به تخته) عباس قادری رو گذاشته بودم بعد از دقایقی به منشا حادثه رسیدم. خدایا باور کردنی نبود این حقیقت نداشت. مگه انسان میتونه این صحنه رو ببینه و مثل تمام راننده های دیگه از کنارش بی تفاوت رد بشه؟منکه برام تصور دیدن همچین صحنه ای هم باور کردنی نبود
آهان صحنه چی بود؟خوب الان براتون میگم . یک مرد حدود45 ساله, لاغر مردنی,با موهای ریخته, گردن درازو قد کوتاه از ماشین پیاده شده بود و یک خانم حدود 30 ساله ,رعنا,موهای مش کرده,و گردن متوسط و خوش قامت رو زیر مشت ولگد گرفته بود و در برابر نگاه بی تفاوت مردم زن بی پناه رو با شدت مورد ضرب وشتم قرار داده بودو زن تنها فقط جیغ میکشید و ناله میکرد و از مردم کمک میخواست. اما کدام مردم؟!!
خون جلوی چشمام رو گرفت. عرق سرد رو پیشونیم نشست. یاد مرحوم فردین افتادم که در این لحظات با چند تا نامرد در میافتاد و دمار از روزگار شون در میاورد یا مرحوم بیک ایمانوردی که چطور چشمش رو میبست واز دخترهای مظلوم دفاع میکرد. یا ناصر ملک مطیعی یا چرا راه دور بریم همین جمشید آریای خودمون...
وقتی دیدم کسی حاضر به کمک به این زن تنها نیست بی درنگ دنده رو خلاص کردم. ترمز دستی رو کشیدم.از ماشینم پیاده شدم. کتم رو در اوردم همینطور که آستینم رو بالا میزدم از پشت شونه های مردک رو گرفتم. برش گردوندم. اول یک چک در گوشش زدم بعد مشت اول رو حواله شکمش کردم. مردک هم لاغر مردنی بود هم انتظار نداشت که ببینه روح مرحوم فردین و بیک ایمانوردی در من ظهور کرده باشه . همچنان مات ومبهوت بود که یقه اش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم و روی کاپوت ماشین نشوندمش و با تمام وجود در حالیکه صدام رو نخراشیده کرده بودم عینهو ناصر ملک مطیعی فریاد زدم"نامرد!مگه تو ناموس نداری؟بی غیرت!!! زورت به یک زن رسیده؟"مردک به لرزه افتاده بود. با چشمام زل زدم به چشماش عینهو جمشید اریای خودمون!!!
اما چشمتان روز بد نبینه! یک مرتبه در حوالی گوشم احساس سوزش کردم.این سوزش مربوط به یک چک آبدار بود در یک آن به خودم گفتم اینها که 2 نفر نبودندپس کی بود که از عقب به من حمله کرد؟. در حالیکه شوکه شده بودم همینطور که یقه مردک رو تو دستم داشتم آمدم گردنمو بچرخونم که دیدم یک صدا میگه :
"مردتیکه لندهور چه کارش داری؟لات بی سرو پا,عربده کش ولگرد, دست از سرش بردار , بی غیرت زورت به یک مرد ضعیف بی پناه رسیده ؟ "
صدا صدای زنانه بود. برگشتم. خدای من چی میدیدم. صدا مربوط به همون زنی بود که زیر مشت ولگد مرد داشت از پا در میومد. هنوز تو بهت بودم که دیدم زن همینطور که به صورتم چک میزد وچنگ میانداخت و ناسزا میگفت مدام با صدای بلند فریاد میزد :
"آی ملت کمک کنید. این لات بی سر وپا شوهرم!!!رو کشت یک مسلمون تو شما پیدا نمیشه که به یک مرد مظلوم کمک کنه؟ آی مسلمونا!!!!"
دنیا داشت جلوی چشمم سیاهی میرفت. اصلا باورم نمیشد که من وارد یک دعوای خانوادگی شده باشم. وقتی باورم شد که دیدم راننده ماشین هست که پشت سر هم ترمز دستی میکشه و پایین میاد.یکی قفل فرمون دستش بود.یکی زنجیر,یکی چاقو,اونی هم که چیزی نداشت فحش میداد و تف مینداخت!....همه شده بودن فردین,بیکایمانوردی,ناصر ملک مطیعی, و همین جمشید آریای خودمون..
مونا از اون روز تا حالا با من قهره. مونا بعد از شنیدن این داستان در حالیکه بغض گلوش رو گرفته بود گفت:آخه بی معرفت تو چطور دلت امد یک مرد رو بدون تحقیق مثل این لاتهای بی سر وپا جلوی چشمهای زنش کتک بزنی . تو بیشتر مثل مرتضی عقیلی میمونی تا فردین وبیک ایمانوردی و ملک مطیعی و جمشید آریای خودمون !!!
نکته: هر کی دکمه تشکر رو نزنه ، الهی سوسک بشه بچسبه به دیوار
خدا همین نزدیکیست ...
-----------------------------
دیگـران حق دارند هرچی که دوست دارن راجع به ما بگن و فکـر کنن
ولی من و تو حق نداریم چیزی بشیم که اونا راجع به ما فکر می کنن و میگن
-
کاربر زیر پست mohammad را لایک کرده است:
WinterGirl (26 اسفند 1392)