شما در حال مشاهده سایت در حالت ریسپانسیو(سازگار با موبایل و تبلت) هستید. در صورت تمایل به مشاهده سایت با نسخه اصلی "ایـنـجـا" کلیک کنید.

آشنایی بیشتر با زیباتنی ها

پاسخ به رایج ترین سوالات کاربران

اطلاعیه مدیریت سایت

در حال حاضر اطلاعیه جدیدی وجود ندارد
  • صفحه 2 از 2
  • نخستنخست
  • 12
    نمایش نتایج: از 11 به 12 از 12

    موضوع: خاطرات

    1. #1
      mohammad آواتار ها
      کاربر سایت

      برای آشنایی بیشتر با من اینجا کلیک کنید

      تاریخ عضویت
      مهر 1391
      عنوان کاربر
      کاربر سایت
      نوشته ها
      64
      میانگین پست در روز
      0.02
      سن
      27
      قد
      183
      وزن فعلی
      نپرس :D
      جنسیت
      آقا
      حالت من
      Relax

      خاطرات

      سلام به همگی
      این تاپیک جایی هست که سایه ها میخندند!
      پس چه خوب چه بد ، بخندید


      - - - Updated - - -

      درسته که پدر خدا بیامرزش اون موقع که زنده بود با ازدواج من و پری مخالف بود و دائم میگفت که من دست وپا چلفتی وشیرین عقلم ,اما این دلیل نمیشد که من بخوام انتقام بگیرم و مجلس ختمش رو بهم بزنم.تازه اونم منی که اولین نفر مشکی پوشیده بودم و اونقدر سر خاکش به سر و روم زدم که همه من رو با اون پسر لندهورش اشتباه گرفته بودن.حتی وضع طوری شده بود که چند نفر زیر بغلم رو گرفته بودن و به من بعنوان پسر همسایه اشون تسلی میدادن!!!

      همه این کارها برای این بود که پری بدونه من هیچ کینه ای از اون خدابیامرز نداشتم تا بلکم پس از چهلم باباش!!! (حالا که این مانع رد شده بود )به خواستگاریش برم. هرچند که مادرش هم اونچنان از من خوشش نمیومد تازه اون معتقد بود که من بد شگون بودم چون به محض به میان امدن من اون خدا بیامرز عمرش رو داد به شما!!!

      اون روز مجلس هفت بابای پری بود.با چکوندن آبلیمو تو چشمم حسابی چشمام قرمز شده بود خودم رو آشفته نشون میدادم و با همین وضیعت پیش برادرلندهورش رفتم البته نه برای چاپلوسی چون من از اینکارها بدم میاد. اما خوب تو عالم همسایگی باید برای کمک به همسایه پیشقدم میشدم شاید از این طریق میشد جاذبه جنسی ام رو یکجورایی به رخ قسمت زنونه مخصوصا پری بکشونم.

      داداشش میگفت ما کمک نمیخوایم فقط جلوی چشم خانواده ما آفتابی نشو که داغ ما با دیدن تو دوباره تازه میشه!! اما من چون میدونستم ایرانی جماعت اهل تعارفه!!! دوباره اصرار کردم اونقدر اصرار کردم تا به وساطت چند نفر بنا بر این شد که من تو قسمت آبدارخونه مسجد وسایل پذیرایی از مهمونها رو آماده کنم

      نیم ساعت قبل از شروع مراسم من به اتفاق چند نفر از خانواده محروم به مسجد محل رفتیم. قرار شد یکی خرما بده یکی چای تعارف کنه یکی قران بچرخونه و منم 600 تا پاکت آبمیوه رو آماده کنم

      آبمیوه ها گرم بود من برای خود شیرینی به برادرلندهور پری گفتم یک فکری برای این آبمیوه ها بکنیم برادر لندهورپری گفت این که فکر کردن نمیخواد اگه میخوای کمک کنی برو 2 تا قالب یخ بخر بنداز تو دیگ مسجد و آبمیوه ها رو هم بریز توش نیم ساعت بمونه خنک میشه

      نذاشتم صحبتهای برادر لندهور پری تموم بشه مثل برق پریدم ویخ خریدم به خاطر اینکه کسی هم با من تو این کمک شریک نشه رفتم یک گوشه و تک تک ابمیوه ها رو ریختم تو دیگ یخ!!

      هنوز چند دقیقه از شروع مراسم نگذشته بود که برادر لندهور پری آمد وگفت"این ابمیوه ها رو تو ریختی تو یخ؟" با حالت متواضعانه گفتم" ما که کاری نکردیم و هر چی بوده وظیفمون بوده چون اون خدا بیامرز خیلی گردن ما حق داشته"هنوز حرفم تموم نشده بود که دوباره صداش بلند شد که"اون خدا بیامرز حق داشت که با ازدواج تو با خواهرم موافقت نمیکردآخه مرد حسابی چرا میخوای آبروی ما رو ببری؟"گفتم بد کردم ابمیوه خنک به مهموناتون دادم؟"اونم در حالیکه از عصبانیت دست و پاش میلرزید گفت"مرد حسابی من به تو گفتم پاکت ابمیوه ها رو تو یخ بریز آخه کدام ادم عاقلی میاد 600 تا پاکت ابمیوه رو دونه دونه سوراخ میکنه میریزه تو دیگ. اگه میخواستیم ابمیوه تو لیوان یکبار مصرف بدیم خوب4تا از نوع 4 لیتریش میخریدیم"

      البته خوب خدائیش راست میگفت خوب اونطور هم میشد!!!

      اما نمیدونم چرا با اینکه اونجا مجلس عزا بود هر کی اون دور وبرها بود خنده اشون گرفته بود تنها راه چاره مثل اینکه این بود که من رو از مسجد بیرون کنند تا جلوی چشم صاحبان عزا نباشم. چون یکسریشون با دیدن من عصبی میشدن یکسری شون هم خندشون میگرفت

      اینم از شانس من بود به جون شما نباشه به جون خودم اونقدر این پاکتها رو چلونده بودم که انگشتام تا دو هفته درد میکرد!!!




      نکته (1)این چه سریه ما ایرانیها همیشه تو عروسیها دعوامون میشه تو مجالس عزا به سوراخ دیوار هم میخندیم!



      نکته (2)کسانی که پدر دختر مورد علاقه شون مخالفت میکنن میتونن رو من حساب کنن.از فوت تا مجلس ختم در خدمتم!
      خدا همین نزدیکیست ...
      -----------------------------
      دیگـران حق دارند هرچی که دوست دارن راجع به ما بگن و فکـر کنن
      ولی من و تو حق نداریم چیزی بشیم که اونا راجع به ما فکر می کنن و میگن

    2. 6 کاربر، ارسال mohammad را لایک کرده اند:

      *aida* (08 خرداد 1392),fereshteh (08 خرداد 1392),hamraz (08 خرداد 1392),Hossein_m (23 خرداد 1392),Kiki (08 خرداد 1392),neli (08 خرداد 1392)

    3. # ADS
      تبلیغات در مدار
      تاریخ عضویت
      همیشه
      نوشته ها
      بسیاری
       

    4. #11
      WinterGirl آواتار ها
      کاربر فعال

      امتیاز زیباتنی
      45
      گروه وزنی
      گروه وزنی

      برای آشنایی بیشتر با من اینجا کلیک کنید

      تاریخ عضویت
      بهمن 1392
      عنوان کاربر
      کاربر سایت
      نوشته ها
      690
      میانگین پست در روز
      0.18
      سن
      23
      قد
      168
      وزن شروع
      82
      وزن هدف
      57
      وزن فعلی
      82
      جنسیت
      خانم
      حالت من
      Sepasgozar
      نه خوشم اومد استعداد داری ! همه پست هات رو خوندم . از کلمه "جاذبه جنسی " زیاد استفاده میکنی
      ناهید به روزگاران چربی نشسته بر دل
      بیرون نمیتوان کرد الّا به روزگاران!!😆

    5. کاربر زیر پست WinterGirl را لایک کرده است:

      mohammad (26 اسفند 1392)

    6. #12
      mohammad آواتار ها
      کاربر سایت

      برای آشنایی بیشتر با من اینجا کلیک کنید

      تاریخ عضویت
      مهر 1391
      عنوان کاربر
      کاربر سایت
      نوشته ها
      64
      میانگین پست در روز
      0.02
      سن
      27
      قد
      183
      وزن فعلی
      نپرس :D
      جنسیت
      آقا
      حالت من
      Relax
      پسران امروز حیا بیاموزند از پسران دیروز

      گویند که در زمانه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم !

      پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان !

      پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد )من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید!

      پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
      پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت .


      در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیامک ) بزد که یا بنی ! دراین منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته !

      پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر ! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند .

      پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان ! مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است .

      پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد ! مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است !

      پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن !!!

      حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!! مادر اس ام اس زد که آخر دراین معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟!

      پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی ! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی زانوی پای چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!! مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده ! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است !!

      هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که : لندهور پدر سوخته !! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم ) خجالت نکشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا ..............

      و البته ما در این خاطره قصدمان این بود که پسران امروز حیا بیاموزند از پسران دیروز که به قصدمان هم رسیدیم



      خدا همین نزدیکیست ...
      -----------------------------
      دیگـران حق دارند هرچی که دوست دارن راجع به ما بگن و فکـر کنن
      ولی من و تو حق نداریم چیزی بشیم که اونا راجع به ما فکر می کنن و میگن

  • صفحه 2 از 2
  • نخستنخست
  • 12

    مجوز های ارسال و ویرایش

    • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
    • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •  
    عکس تاپیک

    افزایش چربی سوزی در ورزش و بدنسازی با 12 روش

    افزایش چربی سوزی
    برای مشاهده کلیک کنید
    عکس تاپیک

    کوچک کردن شکم در یک ماه با ۵فرمول

    کوچک کردن شکم
    برای مشاهده کلیک کنید
    عکس تاپیک

    رژیم خروج از استاپ وزن یک روزه و کاملا رایگان

    رژیم خروج از استاپ وزن
    برای مشاهده کلیک کنید
    عکس تاپیک

    کوچک کردن باسن و فرم دهی با 9 راهکار

    کوچک کردن باسن
    برای مشاهده کلیک کنید