مهمون
امشب در خونه رو که باز کردم حجم مهمونا رو که دیدم گفتم هیچی به فنا رفتم روز روز بدبیاری بود و بس
شرح روز گند من:
نسکافه که صبح خوردم و نصفش رو بالا آوردم
مجبور به خوردن خورشت و تغییر رژیم دادن شدم
حالت تهوع و معده درد لعنتی تو طول روز
گرفتگی عضلاتم موقع ورزش که باعث شد تو نیم ساعت دوم تردمیل 8 دقیقه اش رو نرم و مجبور بشم دراز به دراز بیافتم
تشنگی بیش از حد و مجبور شدن به خوردن آب زیاد
و سر درد و سر درد تو طول روز
تابستون لعنتی هم که همیشه با اون گرمای مزخرفش رو مخمه
امروز تمام پوستم تو آفتاب سوخت و همه پوست پوست شد
انقدر هم میسوزه که حد نداره
چهار لایه ضد آفتاب زده بودم خیر سرم
شبم که اومدم خونه مهمونا رو دیدم یعنی بغضم گرفته بود یعنی در حدی به زور جلو خودم رو گرفته بودم که مجبور شدم الکی بگم چیزی رفته تو چشمم سریع برم تو سرویس دستشویی بدون سلام و احوال پرسی
هیچی دیگه یه ذره که خودمو کنترل کردم و لباسمو عوض کردم برگشتم ولی مطمعن بودم که از دست دادم امروزم رو
مجبور به خوردن غذا شدم ولی با بغض و عذاب میخوردم
ولی مجبور شدم برای اینکه حرمت مهمونا رو حفظ کنم و نزنم تو دهنشون و بگم آخه به تو چه فضول که تو هر کاری فضولی می کنی
غذا نخوردن من مساوی میشد با زرت و پرت های انواع و اقسام متخصص های تغذیه در فامیل و بالای منبر رفته انشون و سناریو همیشگی
برای همین مجبور شدم با زور آب غذای کوفتیمو بدم پایین و پیش خودم بگم روزم با مهمونای امشب کاملا تکمیل شد
هر کدوم از دخترهای فامیل تا حالا خواستن رژیم بگیرن اینا با مسخره بازی و دلقک بازیشون به زور غذا می کنن تو حلقش و من هم تمام این سال ها متاسفانه شاهد این رفتارهای زشت فامیل های مادریم بودم و هستم و مجبور به تحمل
هیچ خوشم از فامیل های مادریم نمیاد
اگر دست من بود اصلا باهاشون رفت و آمد نمی کردم
الانم اومدم تو اتاقم به بهونه خستگی معلوم نیست کی برن
مثلا من خوابم الان
ولی نشستم دارم گریه می کنم
خوبه اینجا هست که آدم بنویسه و بتونه خودش رو خالی کنه
منتظرم اینا برن و بفهمم چرا مامانم بهم نگفت که مهمون داریم که من نیام امشب رو خونه حداقل خبر مرگم
از مامانم انتظار نداشتم خداوکیلی
هر چقدر هم که فامیلاش رو تحمل می کنم فقط به خاطر خودش و خاله ام و دایی هامه
وگرنه اینا نباشن طاقت یه دقیقه نشستن و گوش دادن به حرفای خاله زنکشون رو ندارم