سلام دوستان
همه پستاتون رو خوندم البته با اجازه
توصیه من به شما اینه که یه گوشتون در باشه یکی دروازه
من 8 ساله ازدواج کردم و سه ماه بعد حامله شدم با اینکه هم دانشگاه میرفتم و هم از شهر دیگه ای امده بودم
مادر شوهرم هم حوصله ای برا نگه داشتن پسرم نداشت برا همین پدر و مادرم به خاطر تک دختر بودم چون وابسته بودن ماه اخر بارداریم مجبور شدم اسباب کشی کنن شهری که من بودم
تو 4 سالی که درس میخوندم مادرم پسرم رو نگه میداشت ! تا 6 سال اول زندگیم اصلا روز خوشی نداشتم حرف فقط حرف مادر شوهرم بود ! خونه ای که توش بودم تقریبا 250 متر بود و من با درس و یه بچه کوچیک و .... واقعا از پس کارای خونه بر نمیومدم یرا همین تصمیم گرفتیم خونه رو کرایه بدیم و واسه خودمون یه خونه 80 یا 90 کرایه کنیم البته نا گفته نماند که من به اسرار خانواده شوهرم هفته ای 6 روز خونه پدر شوهرم بودم و اون 1 روز هم که خونه بودم فقط وقت میکردم گردگیری کنم و لباس اتو کنم و لباس بشورم و.....
2 سال بود عروسی کرده بودم که خواهر شوهرم سرطان گرفت ! اون موقع یه دختر 5 ساله داشت تا 2.5 سالی که شیمی درمانی میشد خونه پدر شوهرم بود البته با شوهرش و دخترش
هر هفته هم یه جلسه با برادر شوهرم و مادر شوهرم میرفتم تهران دکتر رفت و امدشون 3 روز طول میکشید تو 3 روز من به جز کارای خودم باید بچه خواهر شوهرم و نگه میداشتم ! شوهرش ساعت 6 از سر کار میومد و مینشست تو خونه
البته یه چیز بدتر از بد این بود که پدر شوهرم یه چیزی فرا تر از حشمت فردوس تشریف داره
من تو اون چند سال واقعا افسردگی گرفته بودم
فکرش رو بکنید که یه دراور که نهایت میخواست بشه 200 تومن اجازه نداشتیم برا خونمون بخریم ! مادرش اجازه نمیداد
هر موقع هم پیش مامانم گلایه میکردم فقط میگفت صبر کن و تحمل داشته باش خیلیا زندگیشون از تو بدتره ولی صداشون در نمیاد
خدایی وضع مالی خوبی دارن خانوادگی ! اصلا هم شوهرم یا برادرش خسیس نیستن ولی هم من هم جاریم دیگه خسته شده بودیم ! مامانم همیشه جاریم رو هم دلداری میداد
تا اینکه بعد 2.5 سال خواهر شوهرم فوت کرد ! من ازش بدی ندیدم چون از اخلاق مادرش خبر داشت یک سره بهم میگفت تو خیلی صبوری ولی خدا به دادت برسه!
پدر شوهرم بعد 40 روز با مادر شوهرم رفتن مسافرت و گفتن معلوم نیس کی برکردیم ! دلشون نیومد واسه خونه نگهبان بگیرد یا حتی باغبون من مجبور بودم با یه بچه 4 ساله از ساعت 4 شزوع کنم و تا ساعتای 9 حیاط رو اب بدم شوهرم هم ساعت 10 میومد خونه و جاهایی که تاریک بود رو خودش اب میداد واقعا پدرم در امده بود ! دیگه یواش یواش صدام در امد و شاکی شدم تا اینکه بعد 6 ماه امدن سر خونشون همون شبی که رسیدن من سر درد بدی داشتم و بعد تموم شدن کارام رفتم که دراز بکشم تازه خوابم گرفته بود که دیدم صدای پدر شوهرم رفت بالا که گلای باغ دارن خشک میشن و عرضه نداشتین اب بدیم و ....
یه هویی دیگه شوهرم ریخت به هم و دید اینطوریه گفت اماده شین همه وسایلاتونم جمع کنید بریم همون شب زندگیمون عوض شد خیلی چیزا فرق کرد تا چند ماه رفت و امد نداشتیم ولی من هر روز بهشون زتگ میزدم و حالشون رو میپرسیدم !
بعد پند ماه باز رفت و امد شروع شد اون موقع دیکه واقعا تصمیم داشتیم خونه رو عوض کنیم ولی با مخالفت شدید روبرو شدیم و باز هم شروع کرد تو گوش شوهرم خوندن که مگه هر چی زن گفت که نباید انجام داد! و خلاصه رو اغصاب همه راه رفتن و هی پیغام و پسغام و...
هر روز به یکی زنگ میزد که شما رای پسرم رو عوض کنید و هر روز به یکی از دوستای شوهرم زنگ میزد یه روز به مامانم یه روز به خالم یه روز به دوستای خانوادگیمون ....
تا اینکه یه روز شوهرم دید همه از زندگیمون خبر دار شدن دیگه زد به سیم اخر و همون روز یه خونه پیدا کرد و شبانه بدون هیچ امادگی با یه وضعی اسباب کشی کردیم و خلاصه همه حرفاشون رو به ج.ن خریدم ! بعد اون 9 ماه به جز برادر شوهرم و زن و بچش از اونا کسی خونه ما نیومد تا اینکه شوهرم پاشو عمل کرد و بعد اون پدر مادرش مجبور شدن بیان
همه فامیلای شوهرم مخصوصا خاله ها و دختر خاله ها همشون با من خوب بودن و همیشه میگن
- - - Updated - - -
دوستان گلم فقط یه کم صبورتر باشید ما هم خدایی بالا سرمون داریم
البته وقتی اوضاع رو یه کم خوب میبینید با شوهراتون درد دل کنید این طور نباشه که هیچی نگین چون اونا از مشکلات ما زنا زیاد سر در نمیارن
باید توضیح بدیم ولی طوری نگین که اوضا بدتر بشه