درددل
سلام بر همه ی زیبا تنی ها .چند روزه که دلم خیلی گرفته .سه روزه که میخوام رژیم 12 کیلو کاهش در ماه رو شروع کنم اما چون وضع روحی خوبی ندارم ظهر به بعد بهم مبریزم.بعضی وقتها براتون پیش اومده که دیگه نتونید تنهایی و در سکوت غمهاتون رو تحمل کنید و واقعا دنبال یک سنگ صبور باشید برای درد دل کردن ؟ من اینطوری شدم حقیقتش تنها دوستی رو که تو دنیا داشتم یک سالی میشه از دست دادم بخاطر همین تنها جایی که بتونم عقده دل وا کنم رو تو این وبلاگ دیدم .شاید هیچ وقت کسی اون رو نخونه ولی حد اقل کمی اروم میشم. نمی دونم از کجا شروع کنم فقط میدونم شرایط زندگی خصوصیم اصلا خوب نیست .بخاطرشکست در یک سرمایه گذاری که چند سال قبل انجام دادیم ناچار شدیم شرایط زندگی مون رو کمی تعدیل و از بعضی از موواضع خودمون کنار بکشیم .حالا با اینکه هر دومون از مدیران موفق یک سازمان خصوصی هستیم اما خیلی از هم دور شدیم و راستش تنها دخترمونه که باعث نگه داشتن این زندگی شده .ما هر دومون واقعا بهم عادت کریدم من که حتی یک ساعت زندگی بدون شوهرم رو نمیتونم تصورکنم چه جوری میتونه باشه ولی حقیقتش هیچ چشم انداز روشنی هم نمیبینم .همسرم از لحاظ فکری فرسنگها از من فاصله گرفته و تقریباامید به زندگی و ایجاد شوق زندگی رو هم از من دریغ میکنه .بهش میگم ما میتونیم با همین چیزی هم که داریم خوشحال زندگی کنیم و تحمل شرایط رو براخودمون اسون .اما اون بکلی کنار کشیده و حتی بعضی وقتها فکر میکنم میخواد من رو خسته کنه .ما الان طبقه6 اپارتمانهای شرکتی ساکن هستیم یک سالی میشه که اسانسور مشکل داره و کج دار مریضه الان هم که یک ماهی میشه کلا قطع شده و برای من و دخترم که در روز ممکنه مجبور باشیم 4تا5 دفعه رفت و امد کنیم خیلی شرایط سختی شده باور کنید بعضی وقتها حتی رغبت ندارم به خونه برم .مجتمع مال عموی همسرمه چند روز قبل ازش خواهش کردم که اگه صلاح میدونه با عموش صحبت کنه حالا که ما قراره چند سال دیگه هم اینجا باشیم بریم طبقه پایین با اینکه ایمان دارم خرج این کار فقط یک تلفنه اما اون شدید رون جبهه گرفت و در نهایت گفت که باید برای زندگی مون تصمیم جدی بگیریم و اینقدر خودمون رو عذاب ندیم و پیشهاد خیلی غافلگیر کننده ای بهم داد: گفت شما با دخترمون میتونی هر جا که بخوای برین زندگی کنید ولی من همین جا هستم و طبقه پایین هم نمیام!!!! باور کنید دنیا برام رنگ باخت بهش گفتم یعنی تو اینقدر راحت از من میگذری و میگی جدا زندگی کنیم ؟ گفت بله اگه قرار باشه مدام اعصاب همدیگه رو خرد کنیم ازت راحت میگذرم.خیلی دل شکسته هستم .بخاطر دخترم نمیتونم بپذیرم که این کار بکنم ولی به اندازه یک دنیا دلسرد و غمگینم و احساس میکنم همسرم هم نقطه ضعف من که دخترم و ابروم جلوی اشنا ها هست رو میدونه بخاطر همین با این پیشنهاد میخواد من رو وادار به سکوت کنه .خیلی دلم میخواست پشت پا بزنم به هر چی حرف مردمه و این کار رو بکنم .اون رو از دنیای خودم خارج کنم و بهش نشون بدم زندگی بدون ما چه طوری میتونه باشه ولی مگه من بخاط دخترم میتونم اینقدر راحت تصمیم بگیرم ؟ به اون چه جوابی بدم؟ بگم چرا پدر و مادرش جدا از هم زندگی میکنن؟ و اینکه چرا نباید یک خانواده عادی و خوشبخت داشته باشه؟ نه نه این کار از من ساخته نیست من یک مادرم و بخاطر همین تنها راهش سکوته و سکوت و تن دادن به زندگی ای که توش سرخورده هستی و ناامید با اینکه میدونی تصمیمت از لحاظ فردی اشتباه و در واقع خود کشی محضه ولی جز این هم راهی هست؟