1) یه روز سفید...
ساعت 4 و خرده ای بیدار شدم . چه عجیب گرسنه ام بود . خیلی وقت بود این حس گرسنگی نداشتم .
انگار خیلی وقت بود که بدنم شب ها کار نکرده بود
یه نیمرو درست کردم و به جای نون با کلم خوردم . بعد هم قهوه داخل قوری چینی . مثل چای دم کردم . اخه این قهوه ها بود که مادرم خودش درست میکنه و دونه های قهوه میخره و تفت میده بعد با یه عالمه چیز دیگه مخلوط میکنه و میبره اسیاب میکنه .
قهوه های مادرم مثل دستور ترشی و غذاها و انواع عرقیجات و... ثمره یه عمر زندگیشه . یه جورایی شاهکار های زندگیشه
مادرم خیلی زن خوبیه . عمرشو گذاشته برای ما و این خونه . با وجود مادرم خونمون روح داره . هرکس که وارد خونه بشه میفهمه یه زن لطیف توی این خونه هست
ما خونه لوکسی نداریم . یعنی از این چیزهای دکوری گرون قیمت اصلا نداریم . نه اینکه پولش نباشه . یه جورایی تمایلش نیست
در عوض یه عالمه گل داریم . یه پاغچه پر از سبزیجات مادرم . یه بو غذا و یه طعم زندگی ...
خونمونو دوست دارم . شاید یکی از دلیل هایی که بیرون خونه زود خسته میشم همین باشه . اخه خونمون تنها جاییه که ارومه واقعااااااااااا ارومه
الان که اینارو مینویسم . یه لیوان قهوه کنارمه همه گل هارو اب دادم . به جوجه هام غذا دادم . پنجره هارو باز کردم چه هواییه . گنجشک هام اینقد قشنگ باهم حرف میزنن
الان حدودا سه ساعت از بیدار شدنم میگذره و به ساعت که نگاه میکنم میبینم هنوز ساعت 6 کلی ذوق میکنم . هنوز ساعت 6 و من کلی از امروزم لذت بردم
یه لحظه هنوز نه شب بود و نه روز . اون وسطاش بود . چه دلم دعای عهد میخاست . دانلود کردم و گذاشتم صداش توی خونه بپیچه . انگار هر کدوم از ارتعاش هاش که توی خونه پخش میشد . در و دیوار خونه رنگ میخورد
ساعت نزدیک های هفت و من چشم هام پف کرده نیست . انگار نه انگار که الان کله سحر . همیشه از ارایش صبح زود متنفر بودم . هیجوقت خط چشمم خوب نمیشد . ولی الان جون میده برای یه ارایش قشنگ . حیف قرار نیس امروز برم بیرون .
ارزومه این سحر خیزی به عادت تبدیل بشه .
خدایا شکرت