جشن پیروزی برای خودم ...
یک هفته مونده بود به عید
از خودم خسته بودم
نسبت به قبل پیشرفت هایی داشتم ولی خب چند تا ضعف داشتم که خیلی اذیتم میکردن
مدام خودمو بخاطرشون سرزنش میکردم
یکیش علاقه و وابستگی شدیدم به استادم بود که انگار هشتاد درصد از ظرفیت مغزمو گرفته بود
دومیش اعتیاد زیاد به گوشی موبایل
سومین ضعیف در روابط اجتماعیم . مخصوصا با همکلاسی هام
اینکه بتونم این سه تا مشکلو حل کنم . برام مثل یه رویا بود . یعنی من بتونم بدون عشق و گوشیی زندگی کنم
یعنی م بتونم روابط اجتمتعی خوب داشته باشم !!
اول از گوشی شروع کردم . قبلا سعی کرده بودم نرم افزار های چت حذف کنم ولی خب فایده نداشت . دوباهر نصب میکردم
خود جناب شخص شخیص گوشی مشکل افرین بود . یه گوشی فسیل اس تری مینی کهنه داشتم . تصمیم گرفتم از زندگیم حذفش کنم
انداختمش داخل اب و جون دادنشو با چشای خودم نگاه کردم
اخی سوخت !
انگار وقت روزانه ام چند برابر شده بود . کلیییییییییییی زمان داشتم و یه جوری بود خیلی اطلاعات وارد ذهنم نمیشد و درگیر خیلی ادم ها نمیشدم
ولی عشق هنوز سرجاش بود
من عاشق بودم و مدام به فکر مشعوق
معشوقی که منو دوست نداشت . یعنی اصلا تمایلی به ازدواج نداشت
شروع کردم به نوشتن برای ادم های مجازی . از سایت مشاوره گرفته تا سایت های مذهبی . دنباله راه چاره بودم . با خیلیا حرف زدم و خیلیا بهم کمک کردن . پیشه دکتر که رفتم گفت دچار شیدایی دو قطبی شدی . یه بیماری که جزو لیست بیماری های خطرناک روانی محسوب میشد
میگن این روزها دیگه کسی این مدلی عاشق نمیشه و پس این بیماری هم نادر هست ولی خب من عاشق شدم . خلاف عرف و عادت . شاید اونروزایی که دوست هام توی خیابون دنبال دوست پسر بودن .و عشق های زیادی تجربه کردن . من خلاف عرف عمل کردم و هیچ عشقی تجربه نکردم
همین باعث شد این بار از پا دربیام
تجویز دکتر قرص بود . یه عالمه قرص که قرار بود خوابم کنه . تا زمان بگذره و با داروی گذر زمان خوب شم .ولی من که نمیخاستم 6 ماه بخابم من کارهای دیگهیم داشتم
تصمیم گرفتم خودم خودمو خوب کنم . یه مدت ورزشمو زیاد کردم . یه مدت جنون امیز فقط نوشتم . اینقدر مینوشتم تا دستم درد میگرفت . از حالم مینوشتم از دل تنگیام از نداشتنش . مقاله های زیادی راجب عشق و عاشقی خوندم . راجب ادم ها . راجب زندگی متاهل ها . راجب مرد ها . به هر دری میزدم که این حس توی وجود خودم بکشم . اخر های تعطیلات عید بود . دیگه مرده بود و سوم و هفتمشم گرفتم
حالا مشکل بعدیم روابط اجتماعیم بود . من بخاطر سال های کنکور خیلی خیلی گوشه گیر شده بودم و حالا توی دانشگاه روابط با همکلاسیام و کلا روابط با ادم ها برام سخت بود و بلد نبودم باید چکار کنم .
یه رفتارهایی توی جامعه بین ادم ها مرسوم شده که نمیتونستم درک کنم
مثلا غرور های کاذب . هیچوقت نمیتونستم بفهمم چرا بعضی همکلاسیام مغرور هستن و حتی سلام هم بلد نیستن
یا مثلا چرا وقتی یه نفر برتر سعی نمیکنن باهاش خوب باشن تا ازش یاد بگیرن و بدتر حسادت میکنن
و خیلی سوالات دیگه
من فهمیدم که ادم ها هر کدوم یه مدلیه و من نباید سعی کنم کسی تغییر بدم . من باید خودمو سرگزم کارهای خودم کنم
این روزها توی دانشگاه همیشه سرگزم یه کتاب یا دفترچه یادداشتم هستم . اینکه میگن کتاب بهترین دوست . واقعا راست میگن
چه ارامشی داره . توی شلوغی دانشگاه کتاب بخونم . و چه جالبه که وقتی درگیر خودم و زندگی خودم هستم . انگار ادم ها هم بهتر و دوست داشتنی تر میشن
دیروز که برگشتم خونه حس کردم اون سه تا مشکل بزرگ که داشتم برام حل شدن
من الان عشق توی وجودم نیست و انگار ظرفیت مغزم باز شده
من الان بیش از چهل روزه که بدون گوشی زندگی میکنم و یاد گرفتم از فضای مجازی خوب استفاده کنم و 90 درصد استفاده ام باعث یادگیریم میشه
من الان توی روابط اجتماعیم خیلی بهتر شدم و خیلی قاعده های اجتماعی یاد گرفتم
خیلی برام شادی اوره و خیلی از این موضوع خوشحالم
یه حس ارامش و سبکی خاص
خودم توی وجود خودم برنده شدم . خودم خودمو باور کردم
خودم برای خودم جشن پیروزی گرفتم و هزار بار برای خودم دست زدم
حالا زمان این رسیده که برای جنگیدن با مشکلات بعدیم مبارزه کنم
1) اضافه وزن
2) مطالعه زیاد
3) عبادت
4) تنظیم نبودن خواب
من این روزها حجم زیادی از وقتم برای مطالعه میره و واقعا از این کار لذت میبرم . جزو ادم هایی که درس میخونن موهاشون میریزه یا از استرس رنگ پوستشون عوض میشه نیستم
من از درس خوندنم لذت میبرم ولی مشکل اصلیم اینه که نمیتونم تابع برنامه باشم و طبق برنامه درس بخونم . زیادی بی قاعده هستم
و متاسفانه گاهی سرم گرم بی قاعدگیی هام میشه و رژیم یادم میره ...
عبادت هم...
هربار سعی کنم نمازهامو به وقت بخونم نتونستم .
و خواب نیز . یه وقتایی خس میکنم ارزوی 5 صبخ بیدار شدن و ده شب خوابیدنو به گور میبرم