نقطه بی تفاوتی
امروز بعد از یه مدت طولانی اومدم و مطالب قبلی وبلاگ رو خوندم.
جالبه که همه چیزایی که نوشتم راجع به احساسم هیچ فرقی نکرده همه چیز به جر انگیزه.
تو پست قبلیم انگار هنوز انگیزه داشتم برای رژیم یا در کل برای شروع و ایجاد تغییر ولی الان خودمو که میبینم رسیدم به نقطه ایی که دیگه برام مهم نیست.
نه اینکه مهم نباشه نه اینکه راضی باشم از چیزی که هستم و نه اینکه دلم نخواد بهتر بشم ولی دیگه بریدم.
دیگه انقدر از خودم بدم میاد که همه س سعیم اینه که تا جایی که میتونم با تمام قوا فرار کنم
از خودم از تنبلی هام از غصه هام از مشکلاتم و خیلی چیزای نا خوشایندی که تو زندگی هست فقط می خوام فرار کنم
جالب تر اینه که با وجود این همه تلاش برای فرار کردن بازم همه همون درد ها رو هر لحظه مثل طوقی دور گردنم حسشون میکنم.
می خوام یه بار دیگه شروع کنم ولی دیگه نمیدونم چطوری ؟ و از کجا؟
خیلی دلم گرفته